خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 433
بازدید کل : 282431
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
جمعه 21 آذر 1393برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : فافا

سلام به عشق خودم فافا قربونت بشه؟سلام به دوستای خاموش روشن خودم چقدر من دلم برای شما تنگ شده بود اخه همگی بیان جلو یکی یکی میخوام ماچ بوکونمبزارید اول دلیل نیومدنم رو بگم نه اصلا بزارید برنامه یک روزم رو بگم ببینید وقتی هست که بوده من نیومدم پست بزارم مثلا روزهایی که میرم دانشگاه از صبح کلاس دارم تا ساعت پنج بعدم که تا بیام خونه میشه هفت هشت انقدر خسته ام که شام میخورم دیگه نهایت ساعت ده میخوابم روزهایی که بیمارستان میرم باور کنید انقدر کار هست کل انرژی رو ازم میگیره میام خونه ناهار میخورم میخوابم تا یه دوش بگیرم یه گذری به درسام بزنم ساعت شده ده خوابم میگیرهالان توجیه شدید یا بیشتر ناله سر بدماما قول میدم زود به زود شده در حد یک پارگراف بنویسم دیگه نزارم انقدر شما کمبود فافا پیدا کنیدبریم سر اصل مطلب میخوام از این از تقریبا دوازده سیزده تا روز عشقی که داشتیم گذری بزنم به قسمت هایی که یادم میاد اماده اید همگی بریم پسخوب دیدارهای اولمون که برمیگرده به روزایی که همسری دوره اموزشیش تموم شده بود من هر سری میدیدمش غصه میخوردم از دیدن دستاش خودش که لاغر شده پوستش که جلوی افتاب سوخته بود خداروشکر کم کم به حالت قبل برگشته فقط باید یه کمی یعنی پنج شش کیلو وزن اضافه کنه تا دیگه من خیالم راحت بشههمین که تهران افتاده میدونم نزدیک خودمه خدارو هزار مرتبه شکر میکنم گرچه خود همسری از بخشی که توش هست زیاد راضی نیست اما من که خیلی راضیم همین که کنارمه میتونم ببینمش برام کافیه خدا بازم شکرتیه روزی همون اولا داشتیم تو پارک قدیم میزدیم حرف بچه بود همسری گفت فافا فقط دعا کن گفتم چرا چی شده گفت دعا کن بچه هامون به تو نکشن بعدم زد زیر خنده دوست داشتم خفش کنم عشقم روچهار ابان تولد مامان2 بود من فکر میکردم پنج ابان باشه روزی که همسری اومد دنبالم یونی سه ابان بود تو راه خونه بودیم که گفتم تولد مامان پس فرداس گفت اصلا یادم نبود خوب شد یادم انداختی امروز چند ابانه گفتم سه گفت فردا تولد مامان و من اون لحظه تو شوک کامل بودم واقعا نمیدونم چرا فکر میکردم پنج ابان باشن دیگه من استرس گرفتم فرداش نرفتم بیمارستان با مامان رفتیم خرید بعد از فکر کردن راهنمایی گرفتن از همسری کیف گرفتیم نفسیم میگفت مامان کیف ساده دوست داره حالا من تو مغازه دو دل بودم این کیف بگیرم یا نه اخه یکمی جینگیل فینگیل بود بعد از اینکه عکس کیف به همسری نشون دادم میگه خوبه دیگه ساده اس میگم این کجاش ساده اس خلاصه کیف با وسایل کیک مرغم گرفتم بدیو بدیو اومدیم خونه دوست داشتم کیک برای مامان بپزم اما چون قندشون لب مزر هستش ترجیح دادم کیک مرغ درست کنم کارارو رو به راه کردم همسری اومد دنبالم رفتیم پارک(دقیق یادم نمیاد چه حرفایی زدیم چی شد)

بعدم رفت خونه کیک کادو رو به مامان2 داد به من اس داد ازم تشکر کرد منم گفتم قابلی نداره امیدوارم خوشتون اومده باشه دخترعمه همسری همون که گفته بودم رتبش برای دکترا یک رقمی شده بود اون روز اونجا بود از کیک مرغ من تعریف کرد خوشش اومده بود منم تو دلم خوشحال بودم میگفتم الان دخترعمه میگه به به دایی چه عروسی داره(فافا اعتماد به سقفیان هستم)مشهد بودیم برای همسری سوغاتی خریدم اما یادم رفت براتون عکس بندازم نفسیمم باز برام لواشک اورد من اصلا این لواشک میبینم شاد میشم به حدی که حیفم میاد بخورم الان بعد از گذشت تقریبا یک ماه مقدار کمیش رو مصرف کردم به کسی هم نمیدمموقع خرید سوغاتی از یه اینه جیبی طرح سنتی خوشم اومد برای مامان2 گرفتم که موقع برگردوندن ظرف مربا ظرف ها رو خالی ندم میخواستم یه دسر جدید هم از اینترنت سرچ کنم تا اونم درست کنم اما مگه وقت میشد انقدر امروز فردا کردم تا نفسیم در پیامکی ناگهانی گفت مامان داره برات ترشی میزاره منم واقعا خجالت کشیدم اخه هنوز ظرفای مربا سری پیش مونده بود نداده بودم هم اینکه دوست داشتم یه چیزی درست کنم خلاصه ظرف ها رو با کشمشی که همکار بابا برامون اورده بود پر کردم اون اینه رو هم ربان پیچی کردم دادم به همسری ببره از ترشی هام عکس گرفتم اما نمیدونم تو کدوم فایل ریختم پیدا نمیکنم براتون بزارمماجرایی داشتیم سر اوردن ترشی ترشی ها هم زیاد بود هم سنگین(ترشی شور.هفت بیجار.بادمجون.سیرترشی....) من اصلا نمیتونستم بیارم نفسیم بهم گفت تو برو بالا بعد ایفون بزن من ترشی ها رو میزارم تو پاگرد مامان بیاد ببره منم گفتم باوشع رفتم بالا در زدم تا من ایفون زدم همسری جلووی در بود پسرهمسایمون اومد بره پایین که مامان به حرف گرفتش تا همسری ترشی ها رو بزاره بره این پسرهمسایه یکبار عمل زیبایی بینی انجام داده بود پارسال اون روز مامان میبینه که باز این کبود شده باندپیچی شده میگه چی شده باز بینی عمل کردید به سلامتی خلاصه عمل بینی این کمکی کرد به ما تا اینکه این ادم فوضول نفسی من رو ملاقات نکنه البته همسری هم بسیار زرنگ تشریف دارن زود ترشی ها رو گذاشت رفت یعنی اگه قضیه عمل هم نبود ایشون نفسی من رو نمی دید

چندتا از قرارهامون رو هم رفتیم دور دور  که خیلی خیلی خوش گذشت اخه من از اول اصلا اهل پیاده روی نبودم نیستم ترجیح میدم تو ماشین دست در دست همسری بشینم اهنگ بزاریم برای هم بخونیم زیرپوستی بپر بپر کنیم برقصیم خوراکی بخوریم کیف کنیم تا اینکه پیاده روی کنیم مخصوصا زمستونا یه روزی هم همسری اومد باز یونی دنبالم قرار بود دوستمم باهامون بیاد برسونیمش و برای تشکر از اینکه یه روز حضور دوتا از کلاسای من زد تا بتونم با همسری برم بیرون بیاد تا ساندویچی پیتزایی بستنی مهمونش کنیم عشقم اومد دنبالم حالا من هی زنگ میزنم به این میگم کجایی میگه نمیام میدونستم خجالت میکشه بیاد داره میپیچونه اما من صبحش بهش گفتم بیا مگه چیه دور همیم خوش میگذره اخرم نیومد منم بهش گفتم هرجور راحتی عزیزم گوش رو قطع کردم یه روز دیگه باز نفسیم اومد یونی دنبالم گفت اگه دوستت هست بگو بیاد برسونیمش این دوستمم قضیه داره وقتی همسری اموزشی بود ازم خواستگاری کرد برای داداشش وقتیم که بهش قضیه نفسیم رو گفتم ناامید نشد هنوز منتظر بود یه اتفاقی بیفته من بگم کات کردیم(کور خونده)تا بیان جلو همسری هم رو این حساب گفت بگو بیاد اخه قرار بود دفاش کنه حالا من بهش گفتم پیش دوستم نگی این قضیه خواستگاری رو حالا تا ما نشستیم یه کمی یخمون اب شد شروع کردیم به گپ زد خندیدن همسری گفت شنیدم من نبودم اینجوری شده دوستمم از خنده غش کرده بود میگفت نه من این نگفتم کلاً هرچی من میگفتم دوستم میخندید میگفت نه میگفتم من از این اهنگ قدیمی ها خوشم نمیاد اما همسری دوست داره تو چی میگفت نه من خوشم میاد میگفتم اره اون روز رفتیم فلان جا این اتفاق افتاد میگه نه گفتم اره امروز لباس استاد مشکی بود(این استادمون به نظرم ته چهرش به همسری میخوره من از اول ترم هروقت میبینمش لبم به خنده باز میشه به این دوستم میگم فکر کنم به استاد علاقمند شدم اخه یه کمی شبیه عشمه به شوخی میگما سوتفاهم نشه)میگه نه فافا کرم بود گفتم لباس زیرش مشکی بود بعد همسری گفت تو سرکلاس به درس گوش میدی یا به استادتون نگاه میکنی گفتم اخه لباس رویش یقش گرد باز بود زیریش پیراهن مردونه یقه دار بود دیگه خیلی واضح بود من دقت نکردم که این دوستم خیلی بی دقته عشقم دوستم میگفت نه من که ندیدم میخندید اون روز به من خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم سه تایی اخرم قرار بود تا مترو برسونیمش اما تا جلوی در خونه بردیمش دوستم همش تشکر میکرد بعد رفت از تو مغازه داداشش برامون فلافل اورد منم که عشق فلافل خیلی تعارف کرد بریم تو یا صبر کنیم برامون ساندویچ بیاره اما همسری گفت دیرمون میشه فلافلشون خیلی خوشمزه بود به نفسی میگم بیا اگه الان زن داداشش میشدم هر روز از این فلافل خوشمزه ها میخوردم میگه به یه شرطی اینکه نصفشم میدادی به من به نفسیم میگم خوب چرا داداشش رو گفتی مگه نگفتم نگو میگه نه تو به من گفتی نگو که میخواسته ما باهم بهم بزنیم منم این نگفتم دیگهیه روزم نفسیم اومد تا یه جایی دنبالم از سرویس پیاده شدم خیلی گرسنه بودم برام یه ساندویچ بزرگ خریده بود فکر کنم هشتاد سانتی بود خیلی بهم چسبید البته همشو نخوردما بقیش رو اوردم خونه داداشم خورد نفسیمم میگفت کیف میکنم اینجوری بااشتها میخوری همش بوسم میکردقرار اخرمون برای شنبه هفته پیش که من کمپوت اناناسی رو که مامان بزرگم بهم داده بود نخوردم با خودم بردم یونی هر کی کولم رو میگرفت دستش یا میخواست جا به جا کنه از رو صندلی بشینه میخندید میگفت چقدر سنگینهبادوم زمینی هم برای عشقم بردم خیلی دوست دارهنفسی بخاطر همکار گرامی که ازم خواستگاری کرده تو وایبر بهم پیام میده اینکه من بهش دیر گفتم این قضیه رو دعوام کردعاقا اصلا این همکار مثل چسب میمونه من هرجا بلاکش میکنم از یه جا دیگه سردرمیاره پی ام میده البته الان دیگه از بیمارستان انتقال داده شده یه جای دیگههمسری بالاخره با کلی اصرار پافشاری من گوشی اندروید خوجل موجل خرید برعکس جو الان جامعه که دیگه همه تو هزارتا برنامه گروه...هستن خوشحالم که مرد من تو این برنامه ها نیست رغبتی هم نداره و با اصرار چندماه من بالاخره راضی شد بخره تا بیشتر باهم باشیم

به عشق خواننده های خاموش ادامه مطلب بدون رمز

عشقنامه:با تمام وجودم حس میکنم هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل دوست دارم تو تمام زندگی منی وقتی دوستم پیش بقیه بهم گفت نفسیت اخلاقش خیلی بهتر از تو نمیدونی چقدر تو دلم خوشحال شدم تو انقدر خوبی که یه غریبه هم تو اولین برخورد متوجه میشه پس الکی نیست که من عاشقت شدم تو عشق منی مرسی از اینکه با اینکه از صبح سرپایی کارمیکنی خسته ایی اما میای دنبالم تا ببینیم سعی میکنی بهم خوش بگذره میدونم با تمام این روزهای سخت سربازی وقتی من در ماشین باز میکنم میشینم همه ی این خستگی ها رو فراموش میکنی پرانرژی میشی تا بهمون خوش بگذره دوست دارم بیشتر از جونم



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : فافا

دلم خیلی خیلی خیلی براتون تنگ شده خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی من نفسیم خوبیم مرسی از دوستای خوب خودم که حالمونُ پرسیدن همسری عزیزم که مشغول خدمت مقدس سربازیهستش منم خیلی سرم شلوغه صبح میرم شب میام به زودی میام با کلی عکس برای دخترای خوجمل خودم باور کنید وقتایی که بیمارستانم یا حتی سرکلاس به فکر اینم که باز امروز داره میگذره من پست نذاشتم چقدر بدهرشب با گوشی یا یا لپ تاپ به همتون سر میزنم از حال همتون خبر دارم با گوشی متاسفانه نمیتونم کامنت بزارم یعنی میشه اما منوی فارسی ندارم خودمم زیاد دوست ندارم فینگیلیش کامنت بزارممشهدم که بودم داخل خود حرم به نیت حاجت دل همتون نماز خوندم هروقتیم که میرفتم حرم روبروی ضریح بودم برای همتون دعا میکردم دوستون دارم هوارتااااااااااااااا یادتون نره ها

+پست جهت اطلاع رسانی میباشد و حذف خواهد شد