خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 428
بازدید کل : 282426
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
سه شنبه 29 تير 1395برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : فافا

سلام دوستای خوبم میدونم بی معرفت شدم نیستم چند وقته ولی از عید به اینور همینجور مشکلات غم غصه بود که رو سرم اوار شد اینجا ثبت نکردم که چی شده چه مصیبت هایی کشیدم چقدر حالم بد بود چون دوست داشتم دارم که اینجا از خاطرات خوب بنویسم با انرژی باشم

الانم که اومدم یه خبر بدم برم شاید این اخرین پست باشه که من نفسیم باهمیم شاید پست بعدی بنویسم که بابا مخالفت کرد از هم جدا شدیم شایدم.....خیلی به دعاهاتون نیاز داریم پنج شنبه همین هفته راس ساعت نه نیم قراره برای بار اول نفسیم خانوادش بیان خونمون خیلی خیلی دلشوره دارم که بابای سخت گیر من ایا میپسنده یا نه کلا رد میکنه این شش سالی که باهم بودیم همیشه هرلحظه دلشوره همچین روزی رو داشتم همتونم میدونید که همیشه گفتم بابای من یک کلام هستش یعنی اگه بگه نه کل فامیل هم جمع بشن نمیتونن نظرشو عوض کنن ما یه بدبیاری دیگه هم اوردیم اینکه نفسیم پروژه ایی که توش مشغول بود خوابید اخراج شد اونم دم اومدنشون برای خواستگاری

خودم که خیلی دعا کردم شما هم برامون دعا کنید دوستان با اینکه از استرس بی حوصله عصبی شدم ولی پست گذاشتم چون از نظر من حق شما خواننده های خاموش روشن دوستای مهربونمه که تو جریان کارای ما باشید

دوستون دارم

 
یک شنبه 5 تير 1395برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : فافا

جونم براتون بگه الان بنده هفت ساعتم هستش چهارکیلو نیم هستم با قد قامت پنجاه هشت سانتی متر

بگید ماشالاتازشم مادر بنده از اون خانوم های به شدت بد ویار بودن کلا بد ویاری موروثیه برای ما حالا شانس اوردیم بدویار بودن مادر محترمه وگرنه فافای ده کیلویی به دنیا میومدم

الانم دکترا مشکوک شدن به فافای هفت ساعته که عاقا این به این تپل مپلی دور از جونش قند نداشته باشه گذاشتنم تو دستگاه نامردا

و به روایت مادر گرامی و همراهان بنده با همان لپ های سفید و لب های قلوه ایی سرخ تا چند روز گریه سر میدادم جوری که باز مجبور شدن برمگردونن بیمارستانمن اونموقع نگفتم بهشون رو حساب شرم حیا ولی همون موقع گریه ی من دلیل داشت عزیزان دلیلشم  پسری دوساله بود که میخواستم بیاد پیشم بغلم کنه و اون پسر دوساله کسی نبود جز جنتلمن نفسیمیمِ کوچکیانو یه چیز جالب اینکه تو بیمارستانی به دنیا اومدم که مادر و مادربزرگمم همونجا به دنیا اومدن دختر خودمونو اونجا به دنیا بیارم صلوت

خوب دیگه تبریک ها رو رد کنید بیاد منتظرم

 پی نوشت:عاقا خوب چیه انسان اشتباه میکنه دیگه خواب الو بودم هورمون های خواب باعث باباقوری رفتن چشمام شده بود قدم اشتباه نوشتم صدش اضافه بودوالا با این پیازاشون